زندگی بدون هدف، معمولا بی معناست. اما چه طور می توانیم وضعیت را بهتر کنیم؟
چه چیزی به زندگی شما معنا می دهد؟ چرا شما اینجا هستید؟باید با زندگی خودتان چه کار کنید؟این ها، سوالات مهم و وجودی، و البته طبیعی هستند که همه ی ما در زمان هایی در زندگیمان از خودمان می پرسیم.
همه ی این سوالات پیرامون یک مفهوم گرد آمده اند : داشتن هدف. دلیلی برای بیدار شدن از خواب و جلو رفتن در روز های زندگی.داشتن راهی برای احساس رضایت و لذت از زندگی.
متاسفانه برای بسیاری از ماها این احساس، مدت هاست رخت بربسته است. یا شاید آنچه زمانی به ما احساس هدفمندی و معنا می داد، مدتی است پژمرده شده است.
مانند بسیاری از مشکلات، این احساس بی هدف بودن، معمولا خودش مشکل اصلی نیست، بلکه حاصل مشکلات و عوامل دیگری است که به آن اشاره می شود:
به پایان رسیدن یک بخش از زندگی
هنری، برای مدت 30 سال، در شغلی مشغول به کار بود که به او احساس هویت می داد. اما حالا که او بازنشسته شده است، احساس گم شدگی و بیهودگی می کند.
این موضوع برای هنری، چالش دشواری است اما شرایط او قابل درک است.در زندگی روزمره ی او، به ناگهان، حفره ی بزرگی ایجاد شده است.او یک فقدان را تجربه می کند و به دنبال فقدان، سوگ می آید.یک بخش از زندگی او به پایان رسیده است و او برای بازتعریف و بازکشف خودش در حال چالش است.
برای بسیاری از افراد این احساس می تواند با رفتن فرزندان از خانه، مرگ یکی از والدین، یا بیماری و محدودیت های جسمی همراه باشد.
افسردگی
سوگ و افسردگی، با هم مرتبط هستند اما تفاوت دارند. سوگ، همراه با فقدان می آید و یک پروسه ی طبیعی است.افسردگی، می تواند به دنبال عوامل بیولوژیکی باشد و به شما این احساس را بدهد که گرفتار شده اید.در افسردگی، زندگی شما ممکن است بی رنگ و خاکستری شود. به طور مکرر ممکن است به خود بگویید : “چرا به خودم زحمت بدهم؟”، “اصلا که چی؟”افسردگی، انرژی شما را تحلیل می برد و از شما قدرت حرکت رو به جلو را سلب می کند.مغز افسرده ی شما به شما می گوید نمی توانید کاری که دوست دارید را انجام دهید. یا اگر انجام دهید اهمیت و ارزشی ندارد.
اضطراب
من به تازگی به پادکستی از Bruce Greyson, MD، نویسنده ی کتاب after گوش می دادم. او روی تجارب نزدیک به مرگ پژوهش می کند. بسیاری از افراد، تجارب نزدیک به مرگ خود را بسیار مثبت گزارش داده اند.آن ها احساس دوست داشته شدن می کرده اند و دیگر از مرگ نمی ترسیدند. Greyson نگران بود که افرادی که افکار خودکشی دارند، این داستان ها را بشنوند و بیشتر به خودکشی متمایل شوند. زیرا در این صورت، ترس از آنچه بعد از مرگ اتفاق می افتد، از دوش آن ها برداشته می شود.
اما او در مصاحبه با افرادی که به خودکشی فکر می کردند و تجربه ی نزدیک مرگ داشتند، دریافت که این افراد، بعد از آن تجربه کمتر تمایل به خودکشی داشتند.
اما چرا؟
او می گوید: ” زمانی که افراد، دیگر از مرگ نمی ترسیدند، از زندگی کردن هم نمی ترسیدند.”
بعد از تجربه ی نزدیک به مرگ، افراد شجاع تر بودند و زندگی را در آغوش می گرفتند. آن ها بیشتر تمایل داشتند ریسک کنند و افکار خودکشی نیز در آن ها بسیار کمرنگ تر شده بود.
برای من این موضوع، به معنای یادگرفتن چگونه زندگی کردن در کنار اضطراب است. اضطراب باعث می شود شما فکر کنید دنیا جای ناامنی است . باعث می شود دنیای شما کوچک تر شود و شما بسیار محتاط شوید. اضطراب، خلاقیت و شور و شوق شما را تحلیل می برد. و به شما اجازه نمی دهد که کاری را که واقعا دوست دارید، انجام دهید.
باید ها
افکار بعضی از افراد، پر از “باید ها و نباید ها” است. قوانین وباید هایی که باعث می شوند همه چیز سیاه و سفید دیده شود. تفکر سیاه و سفید یا درست و غلط، معمولا اضطراب به دنبال دارد.
این باید ها، درنهایت احساس هدفمندی شما را خدشه دار و و محدود می کنند.
خلاصه
محرک هایی که ذکر شد، می توانند معنا و هدف زندگی شما را کمرنگ کنند.
یک تغییر و بسته شدن یک فصل از دفتر زندگی، افسردگی، اضطراب یا افکار سیاه و سفید ممکن است شما را از احساس هدفمند بودن و معنا در زندگی دور کنند.
اما چه طور می توانیم با آن ها مقابله کنیم؟
در مقاله های آینده به این موضوع می پردازیم.
مطالب مرتبط:
آیا قهوه می تواند افسردگی را درمان کند؟
آیا یوگا واقعا به بهبود افسردگی کمک می کند؟
ارتباط بین خشم و افسردگی – درمان های موجود : از درمان مبتنی بر عواطف تا تکنیک های مدیریت خشم
ارتباط بین خشم و افسردگی-خشم معطوف به درون با بیرون چه تفاوتی دارد؟