[این مطلب از زبان شخصی نوشته شده است که افسردگی مقاوم به درمان دارد و تجربه شخصی افسردگی یک بیمار افسرده – Theodora Blanchfield– را روایت می کند.]
فردی را تصور کنید که افسردگی دارد. اولین تصویری که به ذهن شما می رسد چیست؟ تمام روز در رختخواب دراز کشیده؟ گریه می کند؟ اینها اشتباه نیستند، و ممکن است برای من یا شخص دیگری که به طور فعال یک دوره افسردگی را پشت سر می گذارد، کاملاً دقیق باشد. اما زندگی روزمره با افسردگی مزمن معمولاً اینطور به نظر نمی رسد. هر روز تهدیدم نمیکند که مرا له کند، اما بسیاری از روزها احساس میکنم وزن بیشتری را روی شانههایم حمل میکنم. (و من تعجب می کنم که چرا شانه های من همیشه اینقدر سنگین هستند!)
یکی از راههایی که درمانگران شدت وضعیت سلامت روان یک فرد را ارزیابی میکنند، این است که بفهمند علائمشان چقدر بر زندگی روزمره آنها تأثیر میگذارد. بهعنوان یک فرد مبتلا به افسردگی، برخی روزها بر عملکرد روزانهام تأثیر میگذارد. روزهای دیگر، این یک فریاد درونی عمیق است که تقریباً برای دیگران غیرقابل درک است.
مانند بسیاری دیگر، من سعی می کنم تا آنجا که ممکن است آن را پنهان کنم. من هرگز کسی را به خاطر احساس افسردگی قضاوت نمی کنم، اما بدیهی است که استانداردی دوگانه برای خودم وجود دارد که عمیقاً ریشه در ننگ درونی دارد.
در ادامه مطلب نشان داده شده است که یک روز از زندگی با افسردگی چگونه به نظر می رسد.
تجربه شخصی افسردگی
3:37 بامداد:
داشتم خواب میدیدم که همه دوستانم مرا ترک کردند که بیدار شدم. به قدری واقعی بود که با احساس ناآرامی و ناراحتی از خواب بیدار شدم. فکر میکنم آن خواب را یادداشت کنم، اما تصمیم میگیرم که واقعاً نمیخواهم آن را به خاطر بسپارم و این یکی را برای ناخودآگاهم میگذارم تا با آن مقابله کند. قبل از اینکه بخواهم دوباره بخوابم، با بی حوصلگی وارد آشپزخانه می شوم و یک کلوچه می خورم. من از مدیتیشن در برنامه Insight Timer برای بازگشت به خواب استفاده می کنم. سعی می کنم نفس های طولانی و عمیق بکشم و به بهترین ها امیدوار باشم.
6:15 صبح:
من اخیراً برایم از خواب برخاستن سختتر شده است، بنابراین چندین بار غلت میزنم و چرت میزنم، با خودم مبارزه میکنم.
7:00 صبح:
حتی قبل از کرونا هم، من از خانه کار میکردم، بنابراین درمانگرم پیشنهاد کرد که حداقل برای کار کردن به یک کافه بروم و هر روز حداقل با یک انسان در زندگی واقعی صحبت کنم. من اکنون یک سگ دارم و یک مزیتی که برخی از کافی شاپ های سانتا مونیکا، جایی که من زندگی می کنم، دارند این است که فضای باز دارند. خوردن قهوه انگیزه خوبی برای راه رفتن با لوسی است که کمی بیشتر از آن چیزی که ممکن است بدون آن خوراکی کافئین دار راه بروم.
7:20 صبح:
من تمام وقت در حال حاضر در دو دوره کارآموزی کار می کنم و به صورت آزاد نویسندگی می کنم، بنابراین سرم بسیار شلوغ است و استرس دارم. من همچنین خوش شانس هستم که در آن سوی خیابان از ساحل زندگی می کنم و سعی می کنم هرگز آن را بدیهی ندانم. من با خودم دعوا می کنم که آیا وقت کافی دارم یا نه، اما در نهایت تصمیم می گیرم با لوسی در ساحل بنشینم. یکی از ما مدیتیشن می کند. دیگری شن می خورد.
7:45 صبح:
امروز خیلی کار دارم. نمی دانم کی قرار است آن را انجام دهم. کی ورزش کنم و دوش بگیرم؟ من برایش وقت ندارم. (من متقاعد شده ام که وقت کافی برای کارها ندارم در حالی که احتمالاً واقعاً دارم.)
ساعت 8:30 صبح:
من خیلی طولانی دعوا کردهام، بنابراین نمیتوانم واقعاً اکنون کار مفیدی را شروع کنم.
9:00 صبح:
با درمانگرم صحبت میکنم. به همان اندازه که او را دوست دارم از او متنفرم. او به طرز ناامیدکننده ای در کارش خوب است و من این را اغلب به او می گویم. تقریباً در هر جلسه، او مقداری بیانیه دارد که من فقط به او نگاه میکنم و میگویم: “باشه، وای، چطور مغز من را دیدی؟”. گاهی اوقات من به معنای واقعی کلمه از رویارویی با حقایقی در مورد خودم که نمی خواستم با آنها روبرو شوم ناراحت می شوم.
10:15 صبح:
قبلاً این اشتباه را مرتکب میشدم که سعی میکردم درست بعد از جلسه تراپی کار خودم را شروع کنم، اما گاهی اوقات هنوز کمی در حال فروپاشی هستم و به زمان نیاز دارم تا به استفاده از مغزم برای چیزهایی غیر از پردازش احساسات برگردم. مدتی بیشتر از آنچه برنامه ریزی کرده بودم در اینستاگرام غرق می شوم.
برخی از روزها که حتی 25 دقیقه زمان زیادی برای تمرکز به نظر می رسد.
10:30 صبح:
می نشینم و سعی می کنم به ایمیل ها برسم و روی چیزی کار کنم که فردا موعد آن است. من به راحتی حواسم پرت می شود، بنابراین هدفونم را می گذارم و یک پلی لیست خوب می گذارم و با تایمر کار میکنم. 25 دقیقه کار میکنم، 5 دقیقه استراحت میکنم و برای من این روش فوق العاده مفید است.
13:00:
سردرد ناشی از افسردگی؟ سردرد تنشی؟ مدتی است که سردردهای مزمن دارم و درمان خوبی برایش پیدا نکرده ام. آنها میگرن نیستند، بنابراین داروی میگرن کمکی نمی کند.
متوجه می شوم که فراموش کرده ام مکمل هایم را امروز صبح مصرف کنم، و فکر اینکه چقدر باید کار انجام دهم تا سرم از نظر فیزیکی و احساسی “طبیعی” باشد، آزارم می دهد. آیا همیشه این احساس افسردگی و سردرد را خواهم داشت؟ اصلا اینطوری زندگی کردن چه فایده ای دارد؟
به دوست عزیزم مورگان، پیام می دهم و او می پرسد که آیا قرار است تزریق کتامین انجام دهم. من افسردگی مقاوم به درمان را دارم، که روشی فانتزی برای گفتن این است که من یک سری داروها را امتحان کردهام، و برخی از آنها بخشی از راه را به جایی رساندهاند، اما آنطور که انتظار داشتم کارساز نبودند.
خوشبختانه، کتامین این شکاف را برای من پر کرده است. من در حال حاضر هنوز به تزریق های تقویت کننده ماهانه نیاز دارم – چیزی که امیدوارم برای همیشه به آن نیاز نداشته باشم – اما اگر به من احساس و عملکرد بهتر بدهد، ادامه میدهم.
1:05 بعد از ظهر:
کمی دراز کشیدم با یک کلاه یخ سردرد احمقانه و یکی دیگر زیر شانه هایم. من دوباره سعی میکنم مدیتیشن کنم، زیرا گاهی اوقات کمک میکند. من به تقویم خود نگاه می کنم تا مطمئن شوم که به زودی یک نوبت طب سوزنی دارم. این یکی از معدود چیزهایی است که به سردرد کمک می کند.
1:17 بعد از ظهر:
از چرت بیدار می شوم و بار دیگر سنگینی هر کاری را که باید انجام دهم احساس می کنم. خیلی دلم میخواهد دوباره به رختخواب برگردم، اما به جای آن برای خودم اسپرسو درست میکنم و ناهار را از بیرون سفارش میدهم. من پول زیادی را صرف غذا گرفتن از بیرون می کنم. آشپزی یکی از کارهایی است که اغلب از آن طفره می روم. افسردگی یا تنبلی؟ تشخیص اینکه کدام را اول داشتم دشوار است.
1:20 بعدازظهر:
بسیار خب، به خودم میگویم فقط چند دقیقه دیگر در فضای مجازی میگردم…
1:25 بعدازظهر:
تلفنم را در اتاق پرت می کنم، کمی از دست خودم عصبانی هستم که وقت زیادی را با موبایلم تلف کردم. به خودم غر میزنم که وقت ندارم، و سپس دوباره در اینستاگرام می چرخم. من سعی می کنم به خودم یادآوری کنم که برنامه های شبکه های اجتماعی به معنای واقعی کلمه اعتیاد آور طراحی شده اند.
1:30 بعدازظهر:
مدتی را صرف کار روی مقالهام میکنم. خوشبختانه به محض اینکه می روم و وارد کارمی شوم، در واقع از خودم لذت می برم. (من عجیب هستم، می دانم.) من عاشق نوشتن مقاله هستم، زیرا برای مطالعه و یادگیری بیشتر در مورد اینکه چرا ما انسان ها اینگونه هستیم زندگی می کنم.
4:00 بعد از ظهر:
من خیلی خوش شانس هستم که یکی از بهترین دوستانم در ساختمان من زندگی می کند. ما درست قبل از کرونا از طریق سگهایمان یکدیگر را ملاقات کردیم، و تا به حال ده ها، شایدم صدها کیلومتر را همراه با دوستان کوچکمان راه رفتهایم. در آغاز همهگیری کرونا، ما هر روز کیلومترها با آنها در ساحل پیادهروی میکردیم، زیرا وقتی همه فکر میکردیم دنیا در حال پایان است، چه کاری باید انجام دهیم؟
ما هنوز سعی میکنیم تا آنجا که میتوانیم پیادهروی کنیم، اگرچه سر هر دوی ما بسیار شلوغتر از آن زمان شده است. اگر روز سختی را سپری میکنم، گاهی اوقات وقتی دور هم جمع میشویم و قدم میزنیم، فقط میگویم: «سلام، من به یک بغل نیاز دارم». بعد از چند دقیقه درد و دل کردن با او یا گوش دادن به صحبت های او در مورد روزش، معمولاً حداقل کمی بهتر می شوم…
18:00:
برای کارآموزی ام جلسه آنلاین دارم. گاهی اوقات از این متنفرم که از بعد از کرونا همه چیز آنلاین شد و من ارتباطات اجتماعیم را از دست دادم… اما همچنین خدا را شکر میکنم که میتوانم با خاموش کردن دوربینم در این مدت استرس را از بین ببرم.
7:00 بعد از ظهر:
از شب متنفرم. وقتی روز به پایان می رسد، نشخوار فکری شروع میشود. آیا من برای همیشه تنها خواهم بود؟ آیا من در کارم وحشتناک خواهم بود؟ چرا اینقدر وزن اضافه کردم؟ اگر برای خانواده ام اتفاقی بیفتد چه؟ من دوست دارم به شما (و درمانگرم!) بگویم که سعی می کنم با این احساسات کنار بیایم، اما این یک دروغ است.
من معمولاً اضطراب دارم، شروع به قدم زدن در خانه ام می کنم، به نظافت آن می پردازم، از اینکه چقدر آن را به هم ریخته می دانم ناامید می شوم و از اینکه نمی توانم کاری را درست انجام دهم از خودم ناامیدتر می شوم. گرسنه می شوم و تصمیم میگیرم آشپزی کنم اما باز بیخیال میشوم، تصمیم میگیرم دوباره غذا سفارش بدهم و با این فکر که غذای بیرون «به اندازه کافی سالم نیست» خودم را سرزنش میکنم.
اما چیزی را به خاطر می آورم که درمانگرم اغلب به من می گوید: “اگر قرار است با خوردن کیک شکلاتی احساس گناه کنی، پس خوردن آن چه فایده ای دارد؟ از این لعنتی لذت ببر!” این اساساً در مورد هر چیزی که ما به خاطر آن خودمان را گناهکار می کنیم صدق می کند. و بنابراین، من از سوسیس بندری لعنتی لذت می برم!
7:30 بعد از ظهر:
با سوسیس بندری در شکم، لوسی را برای یک پیاده روی دیگر بیرون می برم. من در اوایل دوران کرونا، شروع به پیاده روی طولانی عصرانه کردم و واقعاً از آنها لذت بردم. بعضی شب ها در ساحل قدم می زنم و بعضی شب ها فقط در اطراف محله ام قدم می زنم، گاهی اوقات از خیابان دیگری می پیچم.
ساعت 20:30:
سعی می کنم برای کلاس کمی بیشتر مطالعه کنم، اما خسته شده ام. وقتی شب میشود کار را کنار میگذارم. من می دانم که بدون خواب کافی چه فاجعه ای هستم. من کمی ناامید هستم، اما – به طرز عجیبی سازگارانه و دلسوزانه – به خودم می گویم، خوب، فردا دوباره تلاش می کنم.
9:00 شب:
با کتابی به رختخواب می روم. در دوران دبیرستان، به خودم اجازه نمیدادم کتاب بخوانم چون به نظرم درس خواندن واجب تر بود، اما اکنون این بهترین کاری است که میتوانم برای خودم بکنم. برای من خیلی سخت است که مغزم را از دست استرس و نشخوار فکری خاموش کنم، اما خواندن یک داستان هیجان انگیز مغز مرا درگیر می کند و نمی توانم به چیز دیگری فکر کنم.
10:00 شب:
چراغ خاموش! من اغلب اوقات به سختی می خوابم، بنابراین گاهی اوقات یک مکمل مصرف می کنم و به خواب می روم.
در نهایت…
اگر با افسردگی یا بیماری روانی دیگری مقابله نکنید، احتمالاً ظاهر زندگی من تقریباً شبیه زندگی شما است. و گاهی اوقات درونم هم همینطور است – و گاهی احساس میکنم که دارم این کیسه شن سنگین را با خودم میکشم و نمیتوانم از شر آن خلاص شوم.
در این مرحله، بیشتر روزهای من به طور کلی بهتر است، اما افسردگی همراه همیشگی است. من نمی توانم از شر آن خلاص شوم، اما بیشتر و بیشتر یاد می گیرم که چگونه با آن زندگی کنم. این هم می گذرد. احساسات خوب ممکن است برای همیشه دوام نداشته باشند، اما احساسات بد نیز ماندگار نیستند.
حتی علائم بسیار خفیف افسردگی می تواند توانایی شما برای عملکرد و لذت بردن از زندگی را مختل کند، به ویژه زمانی که این علائم طولانی مدت باشند. خوشبختانه، درمانهای مؤثری برای اختلال افسردگی مداوم وجود دارد که میتواند تفاوت عمدهای در سلامت و تندرستی شما ایجاد کند. با متخصص سلامت روان در مورد احساس خود صحبت کنید تا گزینه های درمانی مناسب شما را بررسی کند.
درمان افسردگی در شیراز در کلینیک سلامت مغز دانا
افسردگی می تواند سایه ای سنگین و طولانی بر زندگی شما بیفکند، اما در کلینیک سلامت مغز دانا، نور امید وجود دارد. مرکز سلامت مغز که به دلیل تخصص و مراقبت دلسوزانه اش مشهور است، متحد شما در مبارزه با افسردگی است.
برداشتن اولین قدم اغلب سخت ترین است. مرکز سلامت مغز آن را ساده کرده است. برای رزرو نوبت و شروع سفر خود به سمت بهبودی، اینجا کلیک کنید.
همین حالا می توانید نوبت خود را از طریق لینک زیر رزرو کنید!
شما شایسته دریافت بهترین ها هستید. همین امروز زمان مشاوره خود را تنظیم کنید! با ما در تماس باشید.
07136476172-09172030360
آدرس: شیراز بلوار بعثت (حدفاصل چهارراه خلدبرین و فلکه سنگی) مجتمع پزشکی مریم طبقه پنجم – انستیتو سلامت مغز
ایمیل: [email protected]
اینستاگرام: danabrain.ir@

درباره نویسنده
موژان پارسا پژوهشگر ارشد توانبخشی شناختی دانشگاه شهید بهشتی و همکار قطب عصب روانشناسی شناختی کشور است. جریان اصلی تحقیقات وی اختلالات عصب تحولی و به طور خاص متمرکز بر اوتیسم می باشد.