07136476172 - 09172030360 [email protected]

ابتدای ترم بود که من درباره مغز، در کلاس معرفی علم روانشناسی در حال صحبت با دانشجویان بودم. به دانشجویانم گفتم “در نهایت مغز است، که ذهن را به وجود می آورد”. بنابراین برای شناخت ذهن، ابتدا باید مغز را بشناسیم. دانشجویانم در ادامه تحصیل خود عنوان درسی در خصوص شناخت مغز ندارند. در عوض موضوعات مختلفی راجع به احساسات، رفتار، شناخت، رشد، تاثیر اجتماع، شخصیت شناسی، استعداد و حتی رفتارهای غیر طبیعی و چگونگی درمان آن ها، مطالعه خواهند کرد. اما در هیچ یک از این موضوعات درباره دخالت مغز بحثی نخواهد شد.

با پیشرفت تکنیک های عکسبرداری مغز مانند fMRI در طول چند دهه اخیر، بیشتر از قبل قادر به شناختن مغز هستیم. اگرچه دانشمندان از چند قرن پیش شروع به مطالعه مغز کردند، اما تنها زمانی قادر به شناخت مغز شدند، که توانستند کارایی مغز را ببینند. به دانشجو ها گفتم “بیشتر دانشی که ما درباره مغز به دست آورده ایم، فقط به اندازه سن شما می باشد”. مطالبی که الان درباره آن ها با شما بحث می کنم، حتی در دوره کارشناسی من نیز وجود نداشتند. 

همان طور که Seth Schwartz و همکاران او در مقاله ای در ژورنال American Psychologist اشاره می کنند، اکثر یافته های ما در دانشمان از  کارکرد مغز، باعث برتری علوم اعصاب بر علم روانشناسی شده است. تعداد مقالاتی که شامل کلمه “neuro” در عنوانشان می باشند، در طول چند دهه اخیر بسیار افزایش یافته است. به علاوه، امروزه گرفتن فاند (بودجه) برای یک برنامه تحقیقاتی بدون داشتن تکنیک های عکس برداری از مغز، بسیار مشکل است. و همین طور در سراسر دنیا دپارتمان های روان شناسی وجود دارند که نام خود را به “علوم مغز” یا “علوم اعصاب” تغییر داده اند.

اما جالب توجه ترین بخش چیست؟ مشکل این است که بر خلاف علوم طبیعی، علوم روانشناسی هیچ گونه نقطه اشتراکی با هم ندارد. در واقع، لیست موضوعات روان شناسی بسیار است، اما نمی توان اشتراکی بین آن ها یافت. جاذبه علوم اعصاب در این است که شاید بتواند این خلا را پر کند. به این دلیل که شالوده علوم اعصاب بستری را فراهم کرده که می تواند همه فرآیندهای روان شناسی را در قالب فرآیند های علوم اعصاب توضیح دهد.

اما آیا این صحیح است که بگوییم همه فرآیندهای روان شناسی در نهایت می توانند به فرآیندهای عملکرد مغز تقلیل Reduction یابند؟ جواب این سوال بستگی به این دارد که از چه منظر  reductionism را ببینیم و از کدام روش برای تعریف آن استفاده کنیم؟

موضع Constitutive reductionism بیان می کند در واقع، این فعالیت مغز است که فعالیت های عصبی-شناختی ما را به وجود می آورد. به عبارت دیگر ذهن، محصول مغز است. این دو مقوله جدا از یکدیگر نمی باشند. اگرچه، تفاوت بزرگی میان این دو جمله است. ذهن محصول مغز است و ذهن چیزی بیش از فعالیت مغزی نیست.

موضع دوم، Eliminative reductionism نامیده می شود. یک اسکنر مغزی را در نظر بگیرید که قادر است در یک مدت زمان مشخص، تک تک افکار ما را ثبت کند. سپس روان شناسی که پشت آن اسکنر نشسته، دقیقا همان افکاری را که اسکنر ثبت کرده از قبل می دانسته، حتی قبل از اینکه آن افکار به ذهن شما خطور کند. اگر Eliminative reductionism صحیح باشد، تمام آن چیزی که ما نیاز داریم، توضیح رفتار انسان می باشد. شوارتز و همکارانش گمان نمی کنند این تئوری هیچ گاه تحقق یابد. اگرچه آن ها موافقند که مغز، ذهن را تولید می کند اما تصور نمی کنند که ذهن به مغز  تقلیل reduced یابد. به دلیل پدیده ای به نام ظهور emergence phenomenon که در جهان فیزیکی اتفاق می افتد.

یک مثال بسیار شفافِ پدیده ظهور، آب، ترکیبی شیمیایی از اکسیژن و هیدروژن است. در ویژگی این دو گاز چیزی وجود ندارد که شما بتوانید پیش بینی کنید آن ها ممکن است یک مایع را تشکیل بدهند. در حالیکه آبِ مایع به دلیل واکنش شیمیایی بین این دو گاز به وجود می آید.

حتی در دهه های ابتدایی قرن 20، بیولوژیست ها معتقد بودند که نیروی حیات Vital force، باعث تحرک همه موجودات زنده می شود. اما در حال حاضر می دانیم که چنین چیزی وجود ندارد. یک سلول تنها شامل مواد شیمیایی است که هیچ کدام از آن ها زنده نیستند و تنها از طریق بر هم کنش پیچیده ای که بین آن ها وجود دارد زندگی را به وجود آورده اند.

این همان ارتباط مغز-ذهن می باشد. هیچ کدام از صد بیلیون نورونی که مغز ما را به وجود آورده اند، آگاهی ندارند. اما از طریق تبادل پیچیده مواد شیمیایی و سیگنال های الکتریکی در یک شبکه بسیار وسیع، آگاهی ظهور میابد.

البته شوارتز و همکارانش هم چنین در مورد اتفاقی به نام Neuroseduction هشدار می دهند. به عبارت دیگر، تمایل برای پذیرفتن ادعاهایی که صحت ندارند و به شیوه علوم اعصاب توضیح داده می شوند.

در ده های اولیه قرن بیست و یکم علوم اعصاب “روان شناسی جذاب” شناخته می شد. در قرن بیستم، فروید و همکارانش سعی داشتند مردم را متقاعد کنند که psychoanalysis تئوری نهایی ذهن انسان می باشد. چند دهه بعد، جان واتسون و B.F. اسکینر، رفتارگرایی رادیکال Radical behaviorism را به عنوان مسیر درست علم روان شناسی معرفی کردند. هر کدام از آن ها در ابتدا بسیار موفق به نظر می رسیدند، اما هیچ کدام منجر به اتحاد حوزه روان شناسی نشدند.

امروزه، رفتارگرایی و Psychoanalysis دو نمونه از صدها تئوری موجود می باشند که ما در روانشناسی از آن ها یاد می کنیم. در چند دهه آینده، روشن خواهد شد علوم اعصاب یک تازه وارد جذاب دیگر بوده یا تنها گزینه ای است که ما روی میز خواهیم داشت.

 نویسنده:  .Dr. David Ludden Professor of Psychology

 

 

 

به این مقاله امتیاز دهید